من همون تنهاترینم که دلم رو به عشق تو سپردم  

تو همون امید بودنی که به امید تو هنوز نمردم  

من همون خیلی دیوونم که همیشه عاشقت میمونم  

تو همون معشوق نابی که روز و شب اسمتو میخونم  

من همون خسته ترینم که دیگه طاقت دوریتو ندارم   

  

من همون دریای دردم که میخوام دورت بگردم  

تو همونی که اگه بخندی منم با خنده هات میخندم  

من همون عاشق ترینم که اگه بخوای واست میمیرم  

تو همون فرشته نجاتی که یه روز میای و نمیذاری من بمیرم  

من همون بدون ماهم که حتی ستاره هم ندارم   

تو همون ماه و ستارمی که با تو دیگه هیچی کم ندارم

[ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,

] [ 16:56 ] [ فرزاد ]

[ ]

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،

 

 با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا

 

نبینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

 

 دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،

 

دستانم را کمی کنار می زنم

 

و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم

 

نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ،

 

 چیز زیادی نیست و از من

 

 نیز چیزی نمانده است

 

جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم

 

 که چرا حقیقت زندگی را از

 

من پنهان کرد... !؟

 

و تو ای سنگ صبور

 

لحظه لحظه های عمر کوتاه من ،

 

چقدر بی کس و تنها ماندی !

 

جواب صفحه های سفیدت را چه دهم

 

که من نیز

 

بی وفایی را

 

 از زمانه آموختم...

[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,

] [ 8:0 ] [ فرزاد ]

[ ]

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه ....
.....


ادامه مطلب

[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,

] [ 9:24 ] [ فرزاد ]

[ ]

سکوت سرد فاصله ها تنم را می لرزاند

 

وقتی به نبودنت فکر می کنم

 

می سوزم به یاد روز هایی که بودنت را

 

 نفهمیدم

 

در خالصانه ترین گوشه قلبم آنجا

 

که خبر از تاریکی نیست یادت می درخشد

 

یه سلام عاشقونه یه بغض بی بهونه

 

می نویسم تا بدونی یاد تو تو دل می

 

 مونه تو لحظه های بی کسی

 

سهم من از تو دوریه

 

اگه صدام در نمی یاد دلتنگی و صبوریه

[ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,

] [ 7:52 ] [ فرزاد ]

[ ]

تو که می آیی

پنجره ای باز می شود

پرده بی رنگ دلتنگی

کنار می رود

آرام میان جانم

                                                                   خانه می کنی

 

 

 

 

 

[ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,

] [ 7:40 ] [ فرزاد ]

[ ]

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,

] [ 15:35 ] [ فرزاد ]

[ ]

[ شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,

] [ 15:9 ] [ فرزاد ]

[ ]

[ شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,

] [ 15:7 ] [ فرزاد ]

[ ]

 

چون دوست دشمنی کرد دیگر چه می توان گفت

با یار ناجوانمرد دیگر چه می توان گفت

با محرمان غمناک با همرهان ناشاد

با همدمان دم سرد دیگر چه می توان گفت

با بدقمار بدنرد با بد رگان نامرد

با رهزنان بی درد دیگر چه می توان گفت

مردانگی چو شد ننگ

بر مرد عرصه شد تنگ

فهلی چو خاری آورد

دیگر چه می توان گفت

در شهر خالی از مرد

با خاطری پر از درد

شبرو شب است و شبگرد

دیگر چه میتوان گفت

[ جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,

] [ 9:8 ] [ فرزاد ]

[ ]


چه زیباست سکوت شب

چه زیباست تنهایی در شب تاریک

در تنهایی و تاریکی ایست که

ما مرگ را بهتر می فهمیم

چه زیباست مردن و پر کشیدن

رها شدن از این دنیای بی ارزش

دنیایی که انسانها فقط برای بقا می جنگند

دنیای سراسر دروغ

دنیایی مملو از دورویی

خداوندا می دانم که مرگ و زندگی در دستان توست

حال اگر این زندگی کنونی زندگی ایست

پس چه زیباست چهره مرگ را دیدن

نمی دانم شاید من هم با فرا رسیدن مرگ

ترس از رفتن را داشته باشم

اما میدانم هر چه هست از رنج و غم

غصه و شیون خبری نیست

میدانم مرگ آخرین راه نیست

ولی میدانم بدترین راه هم نیست

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,

] [ 14:12 ] [ فرزاد ]

[ ]

شب

شبگردتنها

راستی چه صبورند شبها

حرف ها می شنوند

گریه ها می بینند

خبر اما به سحر نمی برند

شب ها آرامند

اما ...

و من اما

به آخر میرسم شبی

شب

من و شب

شبگردتنها

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,

] [ 14:6 ] [ فرزاد ]

[ ]

دل به چشمان تو بستن ساده بود

دل به سوز عشق تو تن داده بود

                                                         بعد از ان طرزنگاهت مثل موم

                                                         دل برای عاشقی اماده بود

رنگ چشمانت مراتخدیر کرد

مثل جادو بود، مثل باده بود

                                                         با تمام هدعایش چه زود

                                                         دل به دام چشم تو افتاده بود

جنگ دل با چشم تو بیهوده بود

لشکرچشمت شکستم داده بود

                                                         چشم توفانوس راه عشق شد

                                                         چشمهایت چون افق درجاده بود

[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,

] [ 11:7 ] [ فرزاد ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه