در سال قحطی عارفی غلامی دید که شادمان بود.
گفت: چطور در چنین وضعی شادی میکنی؟
گفت: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا میدهد
عارف گفت:
"از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم"
نظرات شما عزیزان:
[ دو شنبه 21 ارديبهشت 1394برچسب:,
] [ 16:50 ] [ فرزاد ][